بهارنارنج

بهانه ای برای با هم بودن...

بهارنارنج

بهانه ای برای با هم بودن...

چهار شمع

چهار شمع به آهستگی می سوختند،در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می رسید

------------------------------------------------------------------

  

 

شمع اول گفت : من صلح و آرامش هستم،هیچ کسی نمی تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی

می میرم.......سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد

 ------------------------------------------------------------------

 

شمع دوم گفت:من ایمان واعتقاد هستم،ولی برای بیشتر آدم ها  دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود

ندارد که دیگرروشن بمانم.........سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت

------------------------------------------------------------------

 

 شمع سوم با ناراحتی گفت:من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم،انسان ها من را در حاشیه

زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند،آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق

بورزند..............طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد

------------------------------------------------------------------

 

ناگهان کودکی وارد اتاق شدو سه شمع خاموش را دید،گفت:چرا شما خاموش شده اید،همه انتظار دارند که شما تا

آخرین لحظه روشن بمانید.........سپس شروع به گریه کرد...........پــــــــس

  ------------------------------------------------------------------

 شمع چهارم گفت:نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم،مـن

امـــید هستم

 ------------------------------------------------------------------

 با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید.....کودک شمع امید را برداشت و بقیهَ شمع ها را روشن کرد 

 ------------------------------------------------------------------

 

 نور امید هرگز نباید از زندگی شما محو شود

 ------------------------------------------------------------------

 هر یک از ما در این صورت می توانیم امید،ایمان،آرامش و عشق را در  خود

زنده نگه داریم

ادامه مطلب ...

دوباره مرغ دلم می پرد...




 

... برای رفتن شاید بهانه ای داشته باشیم اما آمدن را هیچ بهانه ای لازم نیست، درست مثل آمدن تعطیلات نوروز که باران و برف و سرما نمیشناسد!

شاید این چند ماه سبب شد دوستان خوبمان را عزیزتر بدانیم که با رفتنمان بازهم ما را از نگاههای سبزشان غافل نکردند و با دست نوشته های شیواشان ، آرامش بخش نگاههای خسته مان شدند....

اینک باز هم خواهیم نوشت، آبی تر از گذشته.... بگذار تاریکی بر خود بلرزد!

که چه زیبا پدربزرگمان کورش کبیر نوشت: من برای ستیز با تاریکی، شمشیر نمیکشم، چراغ روشن می کنم!

و ما چه دلسرد چراغ های نفتی خانه هامان را کنار انباری های وسایل ناخواسته گذاشته ایم، مبادا دل لامپ های کم مصرف بلرزد!!!

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید...

بگذار دست روزگار برایمان گریه نقاشی کند،

                                                 ما باز هم می خندیم...