بهارنارنج

بهانه ای برای با هم بودن...

بهارنارنج

بهانه ای برای با هم بودن...

یادی از فروغ

نگاه کن که غم درون دیده ام 

     چگونه قطره قطره آب می شود 

چگونه سایه سیاه سرکشم  

      اسیر دست آفتاب می شود 

نگاه کن تمام هستی ام خراب می شود  

شراره ای مرا به کام می کشد 

             مرا به اوج می برد  

                      مرا به دام می کشد   

نگاه کن تمام آسمان من  

        پر از شهاب می شود

نگاه کن من از ستاره سوختم  

                لبالب از ستاره های تب شدم  

                   چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل  

                             ستاره چین برکه های شب شدم

نکته ای از انجیل

در Malachiآیه 3:3 آمده است:
"او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست."
 
این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل  خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها
نمی‌دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی
می‌تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه
و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به
اطلاع سایرین برساند.
ادامه مطلب ...

آرزوها

 

داشته های شما آرزوهای دیگران است.

راه بهشت (پائولوکوئلیو )

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است." "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم." دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید." - اسب و سگم هم تشنه‌اند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است." مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مسافر گفت: " روز بخیر!" مرد با سرش جواب داد. - ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم. مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید. مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید. مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟ - بهشت - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! " - کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند.. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند

روزهای سخت

بانو کاساندان نزد فرزند خویش کمبوجیه آمد و گفت : پدرت مدتهاست تا دیر وقت درگیر رایزنی با رایزنان دربار است و من از این همه کار او نگرانم . تندرستی پادشاه فراتر از هر چیز دیگریست .

کمبوجیه نزد پدر خویش ، فرمانروای ایران کوروش آمد و دید سخت در اندیشه است و رایزنان از آنچه رخ می دهد می گفتند .

پس از پایان کار فرزند رو به پدر کرد و گفت مادر از این همه کار شما نگران است

پدر گفت : روزهای سخت امروز ، فر بسیاری برای بهروزی میهنمان در پی دارد و این ارزشی بیش از تن درستی دارد

تلاش ها و از خودگذشتگی کورش بزرگ باعث شد امروز اینگونه شیفته او باشیم . 

همانگونه که ارد بزرگ اندیشمند برجسته کشورمان می گوید : روزهای سخت بهایی ست که باید برای سرافرازی پرداخت .